عشق آمد دیده ها لبریز شد
نوشته شده توسط : حامد یوسفی




عشق آمد دیده ها لبریز شد
پیش پایش سیل غم ناچیز شد
عشق آمد تا بگوید عاشقان
جملگی مستان و ای دریا دلان
من همان اکثیر جان بخش تنم
که به دلهای شما غم می زنم
غم نه ماتم، نه عزا و درد و رنج
غم همان جادوی عشق و راه گنج
گنج مقصود و کلید راه دوست
که نهادن پای در این ره نکوست
قلب تو بر قلب من پل می زند
بر دلم یک شاخه ای گل می زند
پای قلبم را به عشقت وا مکن
نازنین دیگر مرا رسوا مکن
پیش از اینها عاشقی کردم بسی
گشته ام شیدا ز درد بی کسی
خسته و رنجور بی پروا منم
آنکه بر صحرا گذارد سر منم
میروم تا بیستون من کو به کو
تا شوم سرگشته ی تو مو به مو
تاشوم لایق تراشم روی تو
بر تن سنگی و گردم سوی تو
وانگه از عشق تو من غوغا کنم
بار دیگر عشق را رسوا کنم
مینویسم از برایت مثنوی
در مضامین دگر تا بشنوی
عشق لبريز جنونم مى کند
مثل مجنون غرق خونم مى کند
عشق يعنى سر بريدن پیش دوست
چون که این سر از صفای نام اوست
عشق یعنی خواب گنجشکان ناز
جیک جیکی و پریدن طاق باز
عشق یعنی اسمانی خیس غم
دلبری در دستها تا صبحدم
عشق یک دفتر پر از نقاشی است
نقش من ماهی و حوض و کاشی است
کاش میشد کودکی بودم هنوز
مست ساز کوچکی بودم هنوز
در تب عشقم کنون با جام تو
ميبرم شب تا سحر گه نام تو
گشته ام اينک خراب و خام تو
تا ابد پاى دلم در دام تو
اين دل شوريده شيداى مست
ميزند در بند عشقت پا و دست
صف بر صف مجرمان بند عشق
پاى بر زنجير و هم پا بند عشق
بند عشقت بند حبس تا ابد
بنده ی عشقت شدم من تا ابد
خواهشى دارم ز پائيز و بهار
فصل عشق و فصل ناز و فصل يار
با من عاشق ترين شب نشين
با من بى من ترين دل حزين
نرم تر آهسته تر نجوا کنيد
يا مرا بى پرده تر رسوا کنيد
در بهار عشق بودم سالها
ميزدم بر بام عشقت بالها
مينوشتم نامه ها در مثنوى
تا دلم را نيک و موزون بشنوي
بشنوى اشک جنونم را به گوش
قطره اى از آن تورا مى برد هوش
خوردم از آن اشک من خود جرعه اى
بیش از اینها از دلم دل برده اى
در پس نوشى ز اشک و آه دل
رفته ام در خواب با مهرى به دل
صحبت از مهر و خزان آمد میان
باز هم هشیارى آمد در میان
در خزان هم عاشقى کردم بسى
خواب بى هوشى برفتم من سه سى
تا که آمد یک خزان دلپذیر
باز هم عاشق ترینم نا گزیر
در خزان از شعر و شاعر گفته اند
از صداى پاى عابر گفته اند
از غم عشق و ملامت گفته اند
از تب تند و ندامت گفته اند
گفته اند از عاشقان بى رقیب
گفته اند از بى دلان بى شکیب
از غم روز جدائى گفته اند
از شب و عشق خدائى گفته اند
گفته اند از این و آن و آن و این
گفته اند از لا مکان و از زمین
لیک از ساز و طرب کم گفته اند
از درازیهاى شب کم گفته اند...
از شب مهتابى و يک برکه نور
از وضوح روى مه در آب شور
از سکوت شاپرکهاى خيال
از حضور آرزوهاى محال
از رسيدن تا به فردا هاى دور
از گزر کردن ز راهى سخت و دور
از خلوص و پاکى خواب گياه
از تب تند و عرق بعد از گناه
گفتنيها بيش از اينها بى بديل
بيش از اينها گفتن من بى دليل
مثنوى شد نا تمام اما تمام
چون که برديم آن میان از عشق نام
آن دل پاك و پر احساست كجاست؟
آسمانم ابر مهتابت كجاست؟
غصّه،شادی را ز قلبم چيده است
رفتنت را با چه ذوقی ديده است
از تو اينجا من يه خواهش می كنم
گر بيايی با تو سازش می كنم
چشم خيسم با تو نجوا می كند
عاشقی را با تو معنا می كند
دل خودش را با تو پيدا می كند
آسمان را ماه زيبا می كند



:: بازدید از این مطلب : 596
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: